هوشنگ ابتهاج

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای

دلِ گرفته‌یِ ما بین و دلگشایی کن

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست

ببین به گوشه‌یِ چشمی و خودنمایی کن

ز روزگار میاموز بی وفایی را

خدای را که دگر ترک بی وفایی کن

بلای کینه‌یِ دشمن کشیده ام ای دوست

تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن

شکایت شب هجران که می تواند گفت

حکایت دل ما با نی کسایی کن

بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم

تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن

نوای مجلس عشاق نغمه‌یِ دل ماست

بیا و با غزل سایه همنوایی کن

 

“هوشنگ ابتهاج”

مهدی اخوان ثالث

قاصدک هان چه خبر آوردی؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست

مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک

در دل من همه کورند و کرند

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

که دروغی تو ، دروغ

که

فریبی تو. ، فریب

قاصدک 1 هان ، ولی … آخر … ای وای

راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند

“مهدی اخوان ثالث”

محمدعلی بهمنی

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هرشب

بدین‌سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هرشب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می‌کند، آنگاه

چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هرشب

تماشایی‌ست پیچ و تاب آتش‌ها … خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هرشب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هرشب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت

که این یخ کرده را از بی کسی، «ها» می‌کنم هرشب

تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هرشب

دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هرشب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هرشب

“محمد علی بهمنی”

فروغ فرخزاد

“به بهانه زادروز فروغ عزیز”
  من از کجا می آیم ؟ من از کجا می آیم ؟ که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟ هنوز خاک مزارش تازه ست مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم … چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی چه مهربان بودی وقتی که پلک های آیینه را می بستی و چلچراغ ها را از ساقه های سیمی می چیدی و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست .

قیصر امین پور

در تمام طول این سفر اگر

طول و عرض صفر را

طی نکرده ام

در عبور از این مسیر دور

از الف اگر گذشته ام

از اگر اگر به یا رسیده ام

از کجا به ناکجا…

یا اگر به وهم بودنم

احتمال داده ام

باز هم دویده ام

آنچنان که زندگی مرا

در هوای تو

نفس نفس

حدس می زند

هر چه می دوم

با گمان رد گام های تو

گم نمی شوم

راستی

در میان این همه اگر

تو چقدر بایدی؟

“قیصر امین پور”

رضا براهانی

شتاب کردم که آفتاب بیاید

نیامد!

دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت که آفتاب بیاید

نیامد!

به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند که آفتاب بیاید

نیامد!

چو گرگ زوزه کشیدم چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم دریدم

شبانه روز دریدم که آفتاب بیاید

نیامد!

چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ، من سگش

چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید

نیامد!

کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو

چو آمدم به خیابان

دو گونه را چنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید

نیامد!

اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را

ولی، گریستن نتوانستم

نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم که آفتاب

بیاید

نیامد!

 

“رضا براهانی”