حمید مصدق

گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی

حمید مصدق

با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها با تو اکنون چه فراموشی‌هاست چه کسی می‌خواهد من و تو ما نشویم خانه‌اش ویران باد من اگر ما نشوم، تنهایم تو اگر ما نشوی، خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را […]

سیب

تو به من خندیدی و نمیدانستی  من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم  باغبان از پی من تند دوید  سیب را دست تو دید  غضب آلود به من کرد نگاه  سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک  و تو رفتی و هنوز،  سالهاست که در گوش من آرام آرام  خش […]