احمد شاملو
از رنجی خستهام که ازآنِ من نیست
بر خاکی نشستهام که ازآنِ من نیست
با نامی زیستهام که ازآنِ من نیست
از دردی گریستهام که ازآنِ من نیست
از لذتی جان گرفتهام که ازآنِ من نیست
به مرگی جان میسپارم که ازآنِ من نیست!
“احمد شاملو”
از رنجی خستهام که ازآنِ من نیست
بر خاکی نشستهام که ازآنِ من نیست
با نامی زیستهام که ازآنِ من نیست
از دردی گریستهام که ازآنِ من نیست
از لذتی جان گرفتهام که ازآنِ من نیست
به مرگی جان میسپارم که ازآنِ من نیست!
“احمد شاملو”
شب ندارد سر خواب
مي دود در رگ باغ
باد، با آتش تيزابش، فريادكشان.
پنجه مي سايد بر شيشة در
شاخ يك پيچك خشك
از هراسي كه ز جايش نربايد توفان.
من ندارم سر يأس
با اميدي كه مرا حوصله داد.
باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد.
گل كو مي آيد
گل كو مي آيد خنده به لب.
گل كو مي آيد، مي دانم،
با همه خيرگي باد
كه مي اندازد
پنجه در دامانش
روي باريكة راه ويران،
گل كو مي آيد
با همه دشمني اين شب سرد
كه خط بيخود اين جاده را
مي كند زير عبايش پنهان.
شب ندارد سر خواب،
شاخ مأيوس يكي پيچك خشك
پنجه بر شيشة در مي سايد.
من ندارم سر يأس،
زير بي حوصلگي هاي شب، از دورادور
ضرب آهستة پاهاي كسي مي آيد.
“شاملو”
ما را از مرگ می ترسانند،
انگار كه ما زنده ايم …
“شاملو”