رسول یونان

این ابرها را من در قاب پنچره نگذاشته‌ام که بردارم اگر آفتاب نمی‌تابد تقصیر من نیست با این همه شرمنده‌ی توام خانه‌ام در مرز خواب و بیداری‌ست زیر پلک کابوس‌ها مرا ببخش اگر دوست‌ات دارم و کاری از دستم بر‌نمی‌آید. “رسول یونان”

رسول یونان

۱) دیگر منتظر کسی نیستم هر که آمد ستاره از رویاهایم دزدید هر که آمد سفیدی از کبوترانم چید هر که آمد لبخند از لب‌هایم برید منتظر کسی نیستم از سر خستگی در این ایستگاه نشسته‌ام. ۲) از ستاره های عمرم یک یکی کم می شه بی تو اینجا تاریک و سیاهه داره سردم می […]