سیمین بهبهانی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی!

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو  بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است

ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند

چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

“سیمین بهبهانی”

خاقانی

مرا تا جان بود جانان تو باشی

ز جان خوش‌تر چه باشد آن تو باشی

دل دل هم تو بودی تا به امروز

وزین پس نیز جان جان تو باشی

به هر زخمی مرا مرهم تو سازی

به هر دردی مرا درمان تو باشی

بده فرمان به هر موجب که خواهی

که تا باشم، مرا سلطان تو باشی

اگر گیرم شمار کفر و ایمان

نخستین حرف سر دیوان تو باشی

به دین و کفر مفریبم کز این پس

مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی

ز خاقانی مزن دم چون تو آئی

چه خاقانی که خود خاقان تو باشی

“خاقانی”

سیمین بهبهانی

رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش

ما را چه گنه بود؟ خطا کرد کمندش !

با آن همه دلداده، دلش بسته ما شد

ای من به فدای دل دیوانه پسندش !

نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟

ترسم رسد از دیدۀ بدخواه , گزندش !

شد آب، دل از حسرت و، از دیده برون شد

آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش

در پرتو لبخند، رُخش ، وَه، چه فریباست !

چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش

گر باد بیارامد وُ  گر موج نخیزد

دل نیز شکیبد؛ مخراشید به پندش !

سیمین طلب بوسه یی از لعل لبی داشت

ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش

“سیمین بهبهانی”