محمدعلی بهمنی

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند این چندمین شب است که بیدار مانده ام آنگونه ام که خواب قبولم نمی […]