هوشنگ ابتهاج

هوای روی تو دارم نمی گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می سپارندم

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش

به وعده های وصال تو زنده دارندم

غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی گذارندم

سری به سینه فرو برده ام مگر روزی

چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه

غم شکسته دلانم که می گسارندم

من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم

که عاشقان تو تا روز می شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می گمارندم

هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم

چه نقش ها که ازین دست می نگارندم

کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد

که همچو خوشه ی انگور می فشارندم

“هوشنگ ابتهاج”

سید مهدی موسوی

ناگهان زنگ می زند تلفن،ناگهان وقتِ رفتنت باشد

مرد هم گریه می کند وقتی سرِ من روی دامنت باشد

بکشی دست روی تنهاییش،بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشی،واقعا عاشق تنت باشد

روبرویت گلوله و باتوم،پشت سر خنجر رفیقانت

توی دنیای دوست داشتنی!!بهترین دوست،دشمنت باشد

دل به آبی آسمان بدهی،به همه عشق را نشان بدهی

بعد،در راه دوست جان بدهی…دوستت عاشق زنت باشد!

چمدانی نشسته بر دوشت،زخمهایی به قلب مغلوبت

پرتگاهی به نامِ آزادی مقصدِ راه آهنت باشد

عشق مکثی ست قبلِ بیداری…انتخابی میانِ جبر و جبر

جامِ سم توی دست لرزانت،تیغ هم روی گردنت باشد

خسته از «انقلاب»و«آزادی»،فندکی درمیاوری …شاید

هجده«تیر»بی سرانجامی،توی سیگار «بهمنت»باشد…

“سید مهدی موسوی”

اردلان سرفراز

عشق به شکل پرواز پرنده است

عشق خواب یه آهوی رمنده است

من زائری تشنه زیر باران

عشق چشمه آبی اما کشنده است

من می‌میرم از این آب مسموم

اما اونکه مرده از عشق تا قیامت هرلحظه زنده است

من می‌میرم از این آب مسموم

مرگ عاشق عین بودن اوج پرواز یه پرنده است

تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار

دروغ این صدا را به گور قصه‌ها بسپار

صدا کن اسممُ از عمق شب از نَـقب دیوار

برای زنده بودن دلیل آخرینم باش

منم من بذر فریاد خاک خوب سرزمینم باش

طلوع صادق عصیان من بیداریم باش

عشق گذشتن از مرز وجوده

مرگ آغاز راه قصه بوده

من راهی شدم نگو که زوده

اون کسی که سرسپرده مثل ما عاشق نبوده

اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده

شاهکاری از “اردلان سرفراز”

محمدعلی بهمنی

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان ها تپش تب‌زده نبض مرا می فهمید آسمان روشنی اش را […]