سعدی
مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت
هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم
“سعدی”
مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت
هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم
“سعدی”
از رنجی خستهام که ازآنِ من نیست
بر خاکی نشستهام که ازآنِ من نیست
با نامی زیستهام که ازآنِ من نیست
از دردی گریستهام که ازآنِ من نیست
از لذتی جان گرفتهام که ازآنِ من نیست
به مرگی جان میسپارم که ازآنِ من نیست!
“احمد شاملو”
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
“حافظ”
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ى ایام دل آدمیان است
“هوشنگ ابتهاج”
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
“شهریار”
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
“حمید مصدق”
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
“حمید مصدق”
تو را اندازه سرباز غمگینی که از برجک
شبی در اوج غربت سر دهد آواز، دلتنگم
“امیرحسین الهیاری”
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هرشب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هرشب
تماشاییست پیچ و تاب آتشها … خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هرشب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هرشب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت
که این یخ کرده را از بی کسی، «ها» میکنم هرشب
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هرشب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هرشب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب
“محمد علی بهمنی”