حمید مصدق

گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی

حمید مصدق

با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها با تو اکنون چه فراموشی‌هاست چه کسی می‌خواهد من و تو ما نشویم خانه‌اش ویران باد من اگر ما نشوم، تنهایم تو اگر ما نشوی، خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را […]

سیب

او به تو خندید و تو نمیدانستی  این که او می داند  تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی  از پی ات تند دویدم  سیب را دست دخترکم من دیدم  غضبآلود من نگاهت کردم  بر دلت بغض دوید  بغض چشمت را دید  دل دستش لرزید  سیب دندان زده از دست دل افتاد […]

سیب

دخترک خندید و پسرک ماتش برد! که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد ! غضب آلود به او غیظی کرد ! این وسط من بودم، سیب دندان زده ای که […]

ُسیب

من به تو خندیدم  چون که میدانستم  تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی  پدرم از پی تو تند دوید  و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه  پدر پیر من است  من به تو خندیدم  تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم  بغض چشمان تو لیک  لرزه انداخت […]