احمد شاملو
از رنجی خستهام که ازآنِ من نیست
بر خاکی نشستهام که ازآنِ من نیست
با نامی زیستهام که ازآنِ من نیست
از دردی گریستهام که ازآنِ من نیست
از لذتی جان گرفتهام که ازآنِ من نیست
به مرگی جان میسپارم که ازآنِ من نیست!
“احمد شاملو”
از رنجی خستهام که ازآنِ من نیست
بر خاکی نشستهام که ازآنِ من نیست
با نامی زیستهام که ازآنِ من نیست
از دردی گریستهام که ازآنِ من نیست
از لذتی جان گرفتهام که ازآنِ من نیست
به مرگی جان میسپارم که ازآنِ من نیست!
“احمد شاملو”
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
“حافظ”
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ى ایام دل آدمیان است
“هوشنگ ابتهاج”
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
“شهریار”
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
“حمید مصدق”
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
“حمید مصدق”
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم
چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش ها که ازین دست می نگارندم
کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم
“هوشنگ ابتهاج”
تو را اندازه سرباز غمگینی که از برجک
شبی در اوج غربت سر دهد آواز، دلتنگم
“امیرحسین الهیاری”
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هرشب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هرشب
تماشاییست پیچ و تاب آتشها … خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هرشب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هرشب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت
که این یخ کرده را از بی کسی، «ها» میکنم هرشب
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هرشب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هرشب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب
“محمد علی بهمنی”
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکرده ام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشته ام
از اگر اگر به یا رسیده ام
از کجا به ناکجا…
یا اگر به وهم بودنم
احتمال داده ام
باز هم دویده ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند
هر چه می دوم
با گمان رد گام های تو
گم نمی شوم
راستی
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی؟
“قیصر امین پور”