هوشنگ ابتهاج

هوای روی تو دارم نمی گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می سپارندم

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش

به وعده های وصال تو زنده دارندم

غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی گذارندم

سری به سینه فرو برده ام مگر روزی

چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه

غم شکسته دلانم که می گسارندم

من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم

که عاشقان تو تا روز می شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می گمارندم

هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم

چه نقش ها که ازین دست می نگارندم

کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد

که همچو خوشه ی انگور می فشارندم

“هوشنگ ابتهاج”

هوشنگ ابتهاج

خانه دل تنگ غروبی خفه بود مثل امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود بر خواهد گشت ابری آهسته به چشمم لغزید و سپس خوابم برد که گمان داشت که هست این همه درد در کمین دل […]

ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من  آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابي ست هوا؟ يا گرفته است هنوز ؟ من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است  آفتابي به سرم نيست  از بهاران خبرم نيست آنچه مي بينم ديوار است آه اين سخت سياه آن چنان نزديك است  كه چو بر مي كشم […]