رضا براهنی
دق كه ندانی كه چيست گرفتم دق كه ندانی تو خانم زيبا
حال تمامَم از آن تو بادا
گر چه ندارم خانه در اين جا خانه در آن جا
سَر كه ندارم كه طشت بياري كه سر دَهَمَت سر
“رضا براهنی”
دق كه ندانی كه چيست گرفتم دق كه ندانی تو خانم زيبا
حال تمامَم از آن تو بادا
گر چه ندارم خانه در اين جا خانه در آن جا
سَر كه ندارم كه طشت بياري كه سر دَهَمَت سر
“رضا براهنی”
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
“حمید مصدق”
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
“حمید مصدق”
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم
چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش ها که ازین دست می نگارندم
کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم
“هوشنگ ابتهاج”
تو را اندازه سرباز غمگینی که از برجک
شبی در اوج غربت سر دهد آواز، دلتنگم
“امیرحسین الهیاری”
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هرشب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هرشب
تماشاییست پیچ و تاب آتشها … خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هرشب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هرشب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت
که این یخ کرده را از بی کسی، «ها» میکنم هرشب
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هرشب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هرشب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب
“محمد علی بهمنی”
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکرده ام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشته ام
از اگر اگر به یا رسیده ام
از کجا به ناکجا…
یا اگر به وهم بودنم
احتمال داده ام
باز هم دویده ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند
هر چه می دوم
با گمان رد گام های تو
گم نمی شوم
راستی
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی؟
“قیصر امین پور”
من تماشای تو می کردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند
“هوشنگ ابتهاج”
شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد!
دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت که آفتاب بیاید
نیامد!
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند که آفتاب بیاید
نیامد!
چو گرگ زوزه کشیدم چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم دریدم
شبانه روز دریدم که آفتاب بیاید
نیامد!
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ، من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد!
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد!
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی، گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم که آفتاب
بیاید
نیامد!
“رضا براهانی”